پسرك بعد از ديدن فيلم "من ترانه 15 سال دارم" بي تاب شد و آمپر كنجكاويش بالا زد! پدرش را پرسيد: بابا! بچه چطور به درون شكم مادرش مي آيد؟؟!
پدر با شنيدن اين جمله روزنامه را شوت كرد و با نگاهي به اين سو آن سو (كه نكند كسي باشد) دست بچه را گرفت و به داخل حيات برد... درون حيات يكي از بوته هاي گل سرخ را نشانش داد و گفت: ببين پسركم! اين گل در ابتدا يك تخم كوچك بوده! سپس آن را در زمين كاشتيم، آنگاه او را آب داديم و اكنون بزرگ شده و تو نظاره گر آن هستي. من نيز تخم تو را درون شكم مادرت گذاشتم و تو آمدي گل پسر بابا! (ماچ از پيشاني)
پسرك اما متعجبانه پرسيد: با دست كاشتي يا بيلچه؟! پدر كمي رنگ از رنگِ رخسارش عوض شد و جواب داد: با يك نوع بيلچه ي مخصوص!
پسرك با لبخندي گفت: پاي من هم آب دادي بابا؟! پدر :| آره عزيزم آب هم دادم
پسرك همي دوباره پرسيد: با آب پاش بود يا با شلنگ؟! اين بار پدر عصباني شد و نگاه تندي كرد... پسر گفت: ببخشيد ناراحتتان كردم ولي دوست داشتم بدانم :( پدر گفت: با شلنگ پسرجان
پسرك گفت: شرمنده پدر اما خودتان آب داديد يا مش رحمان باغبان؟!
+
پ.ن
ماهيت و اصل قصه از من نبود اما طراحي صحنه، دكور، سينه موبيل(!)، فيلمنامه و كارگردانيِ هنري و مجازيش با خود من بود :)
اسم فيلمم هست" ندانستن لزوما عيب نيست :( "